از امام علی بن موسی الرضا _ علیه السلام _ نقل شده است که در بنی اسرائیل قحطی شدیدی پیش آمد که مردم خیلی در سختی بودند.
یک روز زنی لقمه نانی تهیه کرده بود. آن را به دهان برد تا بخورد. سائلی (= فقیری) از پشت در صدا زد: «یا امة الله! الجوع!؛ ای کنیز خدا! گرسنه ام.»
آن زن آن لقمه را از دهانش بیرون آورد و خود، به خود گفت: «سزاوار نیست که من بخورم و او گرسنه بماند! و آن را به عنوان صدقه به آن سائل داد.
بعد از این جریان، آن زن طفل صغیر (= کوچک) خود را برداشته و برای جمع کردن هیزم به صحرا رفت. بچه ی کوچکش را کناری گذاشته و خود مشغول جمع کردن هیزم شد.
ناگهان گرگی آمد و بچه ی آن زن را به دهان گرفت و روانه شد! وقتی زن متوجه شد که گرگ بچه ی صغیر او را برداشته و می برد تا او را بخورد، صیحه ای زد و دنبال گرگ روان شد.
خداوند جبرئیل را فرستاد و (او) آن (بچه) را از دهان آن گرگ گرفته و به مادرش داد و گفت: «لقمه به لقمه! آیا راضی شدی؟ یک لقمه دادی و یک لقمه گرفتی!»
با هر دست که بدهی، با همان دست پس می گیری.
نسخه ی خطی کتاب «گنجینه ی لؤلؤ و مرجان»
نگاشته ی حضرت استاد اسدالله داستانی بنیسی (قدس سره)