عارفی قصد حج کرد. فرزند کوچکی داشت. از او پرسید: «پدر! به کجا می روی؟» پدرش گفت: «به خانه ی خدا می روم.»
پسر او به تصور این که هر کسی در خانه ی خود می باشد و هر کس به خانه ی خدا برود، او را هم آن جا می بیند، گفت: «پدرجان! مرا هم با خود به آن جا ببر.» پدرش گفت: «این کار، مناسب حال تو نیست.» پسر شروع به گریستن کرد. آن قدر گریست که پدرش بر حال او دلسوزی کرد و رقت آورد و او را هم به همراه خود به کنار کعبه آورد.
هنگام طواف، پسر از او پرسید: «این جا مگر خانه ی خدا نیست؟» پدرش گفت: «چرا.» پسر پرسید: «پس خود خدا کجا است؟!» پدرش گفت: «او... .» پسر گفت: «من به تصور این که خدا را ملاقات کنم، به خانه ی او آمدم!»
این را گفت. جیغی کشید. بر زمین افتاد و مرد! پدرش وحشت زده فریاد برآورد: «آه! پسرم چه شد؟ آه! فرزندم! کجا رفتی؟»
از گوشه ی خانه ی خدا صدایی شنید که به او می گفت: «فلانی! تو، به زیارت خانه ی خدا آمدی و آن را درک کردی. او بر(ای) ملاقات خود خدا آمده بود (و) بر لقایش پیوست!»
نسخه ی خطی کتاب «گنجینه ی لؤلؤ و مرجان»
نگاشته ی حضرت استاد اسدالله داستانی بنیسی (قدس سره)