به نام خدا
حجت الاسلام و المسلمین آقای اسماعیل داستانی بنیسی در وبلاگ بنیسی.پارسی بلاگ. کام نوشته است:
ربیع بن خثیم یکی از عابدان و زاهدان زمان خویش بود. این عابد حقیقی که از روی معرفت، حق _ تعالی _ را عبادت می کرد، بیش تر عمر خود را روزها روزه می گرفت و شب ها تا صبح به عبادت قیام می کرد و رهزن خواب را از گرد خیمه ی دیدگانش فراری داده بود. او از غایت بیخوابی، لاغر و نحیف گشته بود.
روزی دخترش بر وی گفت: «پدرجان! که را در دنیا بیش تر از همه دوست داری؟» ربیع جواب داد: «محمد رسول الله _ صلوات الله و سلامه علیه _ را.» دخترش گفت: «پدر! به حق محمد رسول الله _ صلی الله علیه و اله و سلم _ لحظه ای سر به بالین بگذار و استراحت کن (و) بخواب!»
ربیع بن خثیم وقتی حرمت رسول خدا (صلی الله علیه و اله و سلم) پیش آمد، سر بر زمین گذاشت و چشمی گرم کرد. در خواب دید که به او گفتند: «در بصره زنی است به نام میمونه ی زنگی. او جفت (= همسر) تو خواهد بود.»
ربیع بن خثیم به سوی بصره حرکت کرد. وقتی به آن شهر رسید، عباد و زهاد بصره به پیشوازش آمده و مقدمش را گرامی داشتند و سبب عزیمت (= سفر) آن بزرگوار را جویا شدند. او گفت: «می خواهم میمونه ی زنگی را دریابم تا بدانم او چگونه زنی است.»
گفتند: «او زنی است عابده و زاهده. گوسفندان مردم را به چرا می برد و اجرتی که از این راه می گیرد، به فقیران شهر می دهد و آن جایی که ساکن است، همه شب فریاد برمی آورد و می گوید: آهای مردم! عجب محب خدا هستید!
عجبا للمحب! کیف ینام؟ کل نوم علی المحب حرام
خواب، آن کس کند که خام بود خواب بر عاشقان حرام بود»
ربیع بن خثیم نشانی محل او را گرفته و بدان سوی، روانه شد. آمد. دید در یک بیابان، گرگی مشغول چرانیدن گوسفندان او است و خود رو به درگاه (خدا) نماز می خواند!
وقتی نمازش تمام شد، ربیع با صدای بلند بر او سلام کرد: «السلام علیک یا میمونه!» او جواب داد: «علیک السلام یا ربیع!»
ربیع پرسید: «تو مرا چگونه شناختی؟» گفت: «آن که ما را به تو شناسانید، تو را هم بر ما معرفی کرد و آن عروسی در بهشت موعود خواهد بود!»
ربیع بن خثیم از او پرسید: «از چه زمانی گرگان با گوسفندان آشتی کرده اند؟!» میمونه جواب داد: «از آن روزی که من با خداوند _ جل جلاله _ آشنایی کرده ام. تا من عهد و آشنایی خود را نشکنم، گرگ ها گوسفندان مرا نمی درند!»
سپس میمونه رو به ربیع گرفت و گفت: «ای ربیع! آیاتی از قرآن برای من بخوان.» و ربیع بن خثیم شرع کرد (به خواندن) این آیات: «ان لدینا انکالا وجیما و طعاما ذاغصة و عذابا الیما». هنوز آیه تمام نشده بود که میمونه نعره ای زد و جان به جان آفرین تسلیم کرد!
ربیع بن خثیم گوید: «دیدم جمعی از زنان آمدند و کفن و حنوط برای او آورده اند. پرسیدم: شما از کجا دانستید که او وفات کرد؟ گفتند: او همیشه دعا می کرد که خدایا! اجل مرا در نزد ربیع بن خثیم قرار بده. چون شنیدیم که تو، به نزد او آمده ای، دانستیم که دعای او مستجاب شده است!»
نسخه ی خطی کتاب گنجینه ی لؤلؤ و مرجان
(نگاشته ی حضرت استاد اسدالله داستانی بنیسی قدس سره)