• وبلاگ : با يك عده بسيجي
  • يادداشت : غذاي نذري
  • نظرات : 0 خصوصي ، 4 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    ايول اين مطلب مدتها بود تو گلوي من گير كرده بود نمي دونستم چطور مطرحش كنم. بسيار خوب بيانش كردي
    هو الشهيد...خاطره جالب و بجايي بود..لوگوي وبلاگتون زينت بخش بيت الاحزانم شده...التماس دعا يازهرا

    سلام. نوشته هاي جالبي داريد....

    بابا ما هم گرسنه مون شد براي ماهم غذا بياريد...منتظرم ها، شام نداريم.....يازهرا.

    سلام احمد رضاي عزيز

    ديگه به اين خاطرات شما عادت كرده‏ايم. خيلي عالي است.

    راستي نگفتي رواي اين خاطره را زا كي نقل مي كنه؟

    التماس دعا