سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دل احمق در دهانش و دهان حکیم دردلش است . [امام عسکری علیه السلام]
با یک عده بسیجی
سفر به آسمان
  • نویسنده : اجمدرضا عابدی:: 85/9/30:: 11:57 صبح
  • آن روز که رفتی گفتی دریای عشق با آن همه زیبایی نگهبان دریا دل می طلبد .
    گفتم بلکه زود تر بر گردی .
    گفتی دوباره یکدیگر را خواهیم دید و سپس همه ی وجودم تبخیر آب دریا شد و به آسمان رفت اما تو هنوز نیامده ای .
    هنوز با عقربه های ساعت دعوا می گیرم . چسبیده اند به صفحه . با خودم می گویم نکند ساعت زمان و عمر خودم عقب مانده است.

     

     

    پدر سالک شهید دریا داردوم خلبان
    صادق ترویجی


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    فوت کرد آتش را خاموش کند؛ ریشش آتش گرفت!
  • نویسنده : اجمدرضا عابدی:: 85/9/24:: 3:11 عصر
  • یعقوب بن سلیمان می گوید: مدتی از سال 61 هجری... (و) واقعه ی کربلا و شهادت آقا اباعبدالله الحسین _ علیه السلام _ گذشته بود که یک شبی من با چند نفر از یاران و دوستان خودم در محفلی دور هم نشسته و صحبت از واقعه ی دلخراش عاشورا و شهادت شهیدان کربلا کرده و بر قاتلین آن ها لعن می فرستادیم و می گفتیم که (الحمد لله؛) همه ی قاتلین شهدای کربلا، از مال و جان گرفتار شده و به جهنم واصل شدند.

         در آن هنگام پیرمردی که در گوشه ای نشسته بود، رو  به ما کرد (و) سوگند یاد نمود و گفت: «من از آن ها(یی) هستم که در کربلا در قتل امام حسین شرکت کردم و تا کنون هم هیچ آسیب و ضرری بر من نرسیده که موجب ناراحتی من باشد!» همه ی یاران با خشم و غضب بر او نگریستند.

         در همان حال، چراغی که با روغن (= نفت) در وسط منزل می سوخت،‏ دود زد و فتیله اش خراب شد. آن پیرمرد شروع کرد به اصلاح کردن آن.

         ناگهان انگشت وی آتش گرفت! فوت کرد تا خاموش شود؛ ریشش آتش گرفت! بیرون دویده، خود را به آب حوض انداخت؛ ولی آتش در بالای سر او شعله ور بود و همچنین ماند تا هلاک شد!

         خدا او لعنت کند!

    نسخه ی خطی کتاب «گنجینه ی لؤلؤ و مرجان»
    نگاشته ی حضرت استاد اسدالله داستانی بنیسی (قدس سره)


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    دوست دارم آنچه را که به دست خدا رسیده، ببوسم!
  • نویسنده : اجمدرضا عابدی:: 85/9/24:: 3:11 عصر
  • معلی بن خنیس می گوید: یک شبی از شب ها باران زیادی باریده و هوا تاریک بود. حضرت صادق _‏ علیه السلام _ را دیدم (که)‏ از خانه اش بیرون آمد و آهسته به سوی ظله ی بنی ساعده (= محلی که فقرا بیش تر در آن جا و زیر طاقی زندگی می کردند) روان شد.

         من پشت سر آن حضرت راه افتادم. متوجه شدم که چیزی از دست آن حضرت به زمین ریخت و آن بزرگوار در حالی که آن ها را جمع می کرد، می فرمود: «بسم الله. اللهم!‏ رد علینا؛ به نام خدا. خدایا!‏ (آنچه ریخته شده،) به من باز گردان.»

         معلی بن خنیس گوید: من پیش رفته و خود را معرفی کردم. حضرت فرمود: «معلی! دست به زمین بکش (و)‏‏‏ آنچه را که پیدا کردی، به من بده.» من چند گرده نانی پیدا کرده و به آن حضرت دادم و آن حضرت آن ها را بر انبانی (= کیسه ای) گذاشت و انبان را برداشت و راه افتاد.

         من گفتم: فدایت بشوم!‏ اجازه بده من آن را بردارم. فرمود «نه؛ من سزاوارترم به حمل آن از تو؛ ولی اگر خواستی، همراهم بیا.»

         آمدیم تا به ظله رسیدیم. دیدم عده ای از فقرا در آن جا خوابیده اند. امام صادق _‏ علیه السلام _ در زیر سر و یا در زیر روی انداز هر یک یک آن ها، قرص نانی یا دو قرص نان گذاشت تا آخرین فردشان؛ سپس برگشتیم.

         در راه به آن حضرت عرض کردم: اینان از شیعیان شما هستند؟ فرمود: «اگر از شیعیان ما بودند، ما ناچار تعهد نمک (یعنی: خورش) آن ها را باید می کردیم!» و بعد فرمود: «خداوند برای هر چیزی متولی (= سرپرست) و خازنی (= نگهدارنده) مقرر فرموده؛ ولی بر صدقه، خود، متولی و خازن شده است!
    دیدم پدرم (امام باقر _ علیه السلام _ ) را (که) وقتی به سائل (= فقیر) چیزی می داد، دوباره از او می گرفت؛ می بوسید و می بویید (و) باز به او بر می گردانید و این برای آن است که صدقه قبل از آن که به دست سائل برسد، به دست خدای _ تعالی _ می رسد و پدرم می فرمود: دوست دارم آنچه که به دست خدا رسیده، آن را ببوسم و ببویم! به درستی که صدقه دادن در شب، غضب و خشم الاهی را فرومی نشاند و گناهان بزرگ را محو و نابود می کند و حساب روز قیامت را آسان می گرداند و صدقه دادن در روز، مال آدمی را زیاد و بر عمر او می افزاید.»

    نسخه ی خطی کتاب «گنجینه ی لؤلؤ و مرجان»
    نگاشته ی حضرت استاد اسدالله داستانی بنیسی (قدس سره)


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    چرا در هنگام مرگ، «لا اله الا الله» نگفت؟
  • نویسنده : اجمدرضا عابدی:: 85/9/24:: 3:11 عصر
  • یکی از شاگردان برجسته ی فضیل بن عیاض مریض شد. فضیل بن عیاض به عیادت او رفت و بالای سرش نشست. دید او در حال احتضار و جان کندن است.

         فضیل قرآن به دست گرفته و خواست «سوره ی یس» را بالاسر او بخواند. مریض بر او اشاره کرد که نخوان!

         فضیل سکوت کرد و بعد به او تلقین نمود که بگو: «لا اله الا الله.» مریض بر او اشاره کرد که نمی گویم! و با همان حال از دنیا رفت.

         فضیل بن عیاض از مشاهده ی این حالت، خیلی غمگین و مهموم شد. به منزلش برگشت و تصمیم گرفت از خانه ی خود خارج نشود تا این که سر (= راز) آن کار شاگردش را بداند تا این که او را در خواب دید که فرشتگان او را عذاب می کنند.

         فضیل از او پرسید که تو اعلم تلامذه (= دانشمندترین شاگردان) من بودی. چرا وقت مردن، معرفت از تو سلب (= گرفته) شد و به سوء خاتمه (= بدعاقبتی) از دنیا رفتی؟» او گفت:‏ «من به واسطه ی سه خصلت (= ویژگی) مبتلا به سوء خاتمه شدم (یعنی: عاقبتم بد شد)؛
                         اول: این که در دنیا سخن چین و نمام بودم؛
                         دوم: این که حسود بودم؛
                         سوم: این که مریض شدم. طبیب به من گفت: همه ساله باید
                         یک قدح شراب بخوری و من هم خوردم!
    این سه خصلت باعث سوء عاقبت من شد.»

    نسخه ی خطی کتاب «گنجینه ی لؤلؤ‏ و مرجان»
    نگاشته ی حضرت استاد اسدالله داستانی بنیسی (قدس سره)


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    عروسی ما، در بهشت خواهد بود!
  • نویسنده : اجمدرضا عابدی:: 85/8/10:: 4:37 عصر
  •  

    به نام خدا

    حجت الاسلام و المسلمین آقای اسماعیل داستانی بنیسی در وبلاگ بنیسی.پارسی بلاگ. کام نوشته است:

     ربیع بن خثیم یکی از عابدان و زاهدان زمان خویش بود. این عابد حقیقی که از روی معرفت، حق _ تعالی _ را عبادت می کرد، بیش تر عمر خود را روزها روزه می گرفت و شب ها تا صبح به عبادت قیام می کرد و رهزن خواب را از گرد خیمه ی دیدگانش فراری داده بود. او از غایت بیخوابی، لاغر و نحیف گشته بود.

         روزی دخترش بر وی گفت: «پدرجان! که را در دنیا بیش تر از همه دوست داری؟» ربیع جواب داد: «محمد رسول الله _ صلوات الله و سلامه علیه _ را.» دخترش گفت: «پدر! به حق محمد رسول الله _ صلی الله علیه و اله و سلم _ لحظه ای سر به بالین بگذار و استراحت کن (و) بخواب!»

         ربیع بن خثیم وقتی حرمت رسول خدا (صلی الله علیه و اله و سلم) پیش آمد، سر بر زمین گذاشت و چشمی گرم کرد. در خواب دید که به او گفتند: «در بصره زنی است به نام میمونه ی زنگی. او جفت (= همسر) تو خواهد بود.»

         ربیع بن خثیم به سوی بصره حرکت کرد. وقتی به آن شهر رسید، عباد و زهاد بصره به پیشوازش آمده و مقدمش را گرامی داشتند و سبب عزیمت (= سفر) آن بزرگوار را جویا شدند. او گفت: «می خواهم میمونه ی زنگی را دریابم تا بدانم او چگونه زنی است.»

         گفتند:‏ «او زنی است عابده و زاهده. گوسفندان مردم را به چرا می برد و اجرتی که از این راه می گیرد، به فقیران شهر می دهد و آن جایی که ساکن است، همه شب فریاد برمی آورد و می گوید: آهای مردم! عجب محب خدا هستید!

                    عجبا للمحب! کیف ینام؟                       کل نوم علی المحب حرام

                    خواب، آن کس کند که خام بود            خواب بر عاشقان حرام بود»

         ربیع بن خثیم نشانی محل او را گرفته و بدان سوی، روانه شد. آمد. دید در یک بیابان، گرگی مشغول چرانیدن گوسفندان او است و خود رو به درگاه (خدا) نماز می خواند!

         وقتی نمازش تمام شد، ربیع با صدای بلند بر او سلام کرد: «السلام علیک یا میمونه!» او جواب داد: «علیک السلام یا ربیع!»

         ربیع پرسید:‏ «تو مرا چگونه شناختی؟» گفت:‏ «آن که ما را به تو شناسانید، تو را هم بر ما معرفی کرد و آن عروسی در بهشت موعود خواهد بود!»

         ربیع بن خثیم از او پرسید:‏ «از چه زمانی گرگان با گوسفندان آشتی کرده اند؟!» میمونه جواب داد:‏ «از آن روزی که من با خداوند _ جل جلاله _ آشنایی کرده ام. تا من عهد و آشنایی خود را نشکنم، گرگ ها گوسفندان مرا نمی درند!»

         سپس میمونه رو به ربیع گرفت و گفت:‏ «ای ربیع!‏ آیاتی از قرآن برای من بخوان.» و ربیع بن خثیم شرع کرد (به خواندن) این آیات:‏ «ان لدینا انکالا وجیما و طعاما ذاغصة و عذابا الیما». هنوز آیه تمام نشده بود که میمونه نعره ای زد و جان به جان آفرین تسلیم کرد!

         ربیع بن خثیم گوید:‏ «دیدم جمعی از زنان آمدند و کفن و حنوط برای او آورده اند. پرسیدم: شما از کجا دانستید که او وفات کرد؟ گفتند: او همیشه دعا می کرد که خدایا!‏ اجل مرا در نزد ربیع بن خثیم قرار بده. چون شنیدیم که تو، به نزد او آمده ای، دانستیم که دعای او مستجاب شده است!»

    نسخه ی خطی کتاب گنجینه ی لؤلؤ و مرجان
    (نگاشته ی حضرت استاد اسدالله داستانی بنیسی قدس سره)


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ---------------------------------------------------
     RSS 
    خانه
    ایمیل
    شناسنامه
    مدیریت وبلاگ
    کل بازدید : 98785
    بازدید امروز : 15
    بازدید دیروز : 0
    ... فهرست موضوعی یادداشت ها...
    عشق به اهل بیت (علیهم السلام)[30] . معارف اسلامی . مناجات با خدا . عارفانه ترین .
    ............. بایگانی.............
    همه چیز من
    حرف دل
    سنن النبی
    ملکا ذکر تو گویم
    خاطره ی عشق
    از دریچه ی علم
    بسیجی یعنی این
    از دریچه ی عشق
    کودکی که خدا را دید
    پهلوان پنبه
    امانتی
    دعا به جای نفرین
    او جسم نیست و هرگز دیده نمی شود
    اقای پاپ فحاش ، مخلصتیم
    آقای ابوالقاسمی
    پنتاگون بی عرضه
    میهمان خدا روی زمین
    محرم موسم غم
    خط سرخ
    خداشناسی
    ویژگی های قرآن
    شیمیایی ها
    جنگ و جای ...
    با یک مگس جهنمی شد !
    زمستان 1385
    پاییز 1385

    ..........حضور و غیاب ..........
    یــــاهـو
    ........... درباره خودم ..........
    با یک عده بسیجی
    اجمدرضا عابدی
    14 سال سن دارم و مشغول به تحصیل می باشم.علاقه ی شدیدی به کامپیوتر دارم و بیشتر از آن به بسیج. امیدورام که همه ی بسیجیان زیر سایه ی امام امت محفوظ باشند.یا علی ( بسیجی )

    .......... لوگوی خودم ........
    با یک عده بسیجی
    .......لوگوی دوستان ........




    ....... لینک دوستان .......
    حضرت استاد بنیسی (ره) و 555 اثرش
    دوست طلبه من؛ محقق بنیسی
    معرفی سایت های برتر

    ............آوای آشنا............

    ............. اشتراک.............
     
    ............ طراح قالب...........