سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه حکیمی برای رهنمایی نیافت، هلاگ گشت . [امام زین العابدین علیه السلام]
با یک عده بسیجی
موشک جواب موشک
  • نویسنده : اجمدرضا عابدی:: 85/11/23:: 9:24 صبح
  • بسم الله الرحمن الرحیم
    «مثل این که اولین بارش بود پا به منطقه عملیاتی می گذاشت. از آن آدم هایی بود که فکر می کرد مأمور شده است که انسانهای گناهکار، به خصوص عراقی های فریب خورده را به راه راست هدایت کرده، کلید بهشت را دستشان بدهد. شده بود مسؤول تبلیغات گردان. دیگر از دستش ذله شده بودیم. وقت و بی وقت بلندگوهای خط اول را به کار می انداخت و صدای نوحه و مارش عملیات تو آسمان پخش می شد و عراقی ها مگسی می شدند و هر چی مهمات داشتند سر مای بدبخت خالی می کردند. از رو هم نمی رفت. تا این که انگار طرف مقابل، یعنی عراقی ها هم دست به مقابله به مثل زدند و آن ها هم بلندگو آوردند و نمایش تکمیل شد. مسؤول تبلیغات برای این که روی آنها را کم کند، نوار «کربلا، کربلا، ما داریم می آییم» را گذاشت. لحظه ای بعد صدای نعره خری از بلندگوی عراقی ها پخش شد که: «آمدی، آمدی، خوش آمدی جانم به قربان شما. قدمت روی چشام. صفا آوردی تو برام!» تمام بچه ها از خنده ریسه رفتند و مسؤول تبلیغات رویش را کم کرد و کاسه کوزه اش را جمع کرد و رفت.

     

                                                                                       کتاب رفاقت به سبک تانک ص 20

                                                                                        


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    خاطرات دفاع مقدس...درست به بابای خدابیامرزت رفتی!
  • نویسنده : اجمدرضا عابدی:: 85/11/22:: 10:33 عصر
  • به نام خدا

    تا به حال غصه دار و غمگین ندیده بودمش. همیشه دندان های صدفی سفید فاصله دارش از پس لبان خندانش دیده می شد. قرص روحیه بود! نه در تنگناها و بزبیاری ها کم می آورد و نه زیر آتش شدید و دیوانه وار دشمن. یک تنه می زد به قلب دشمن. به قول معروف خطر پیشش احساس خطر می کرد! اسمش قاسم بود. پدرش گردان دیگر بود. تره به تخمش می رود، قاسم به باباش. هر دو بشاش بودند و دل زنده. خبر شهادت دادن به برادر و دوستان شهید، با قاسم بود:

    - سلام ابراهیم. حالت چطوره؟ دماغت چاقه؟ راستی ببینم تو چند تا داداش داری؟

    - سه تا، چه طور مگه؟

    - هیچی! از امروز دو تا داری. چون داداش بزرگت دیروز شهید شد!

    - یا امام حسین!

    به همین راحتی! تازه کلی هم شوخی و خنده به تنگ خبر می بست و با شنونده کاری می کرد که اصل ماجرا یادش برود هر چی بهش می گفتم که: «آخر مرد مؤمن این چطور خبر دادن است؟ نمی گویی یک هو طرف سکته می کند یا حالش بد می شود؟» می گفت: «دمت گرم. از کی تا حالا خبر شهادت شده خبر بد و ناگوار؟!»

    - منظورم اینه که یک مقدمه چینی، چیزی...

    - یعنی توقع داری یک ساعت لفتش بدم؟ که چی؟ برادر عزیزتر از جان! یعنی به طرف بگویم شما در جبهه برادر دارید؟ تا طرف بگوید چطور؟ بگویم: هیچی دل نگران نشو. راستش یک ترکش به انگشت کوچکه پای چپش خورده و کمی اوخ شده و کلی رطب و یابس ببافم و دلش را به هزار راه ببرم و بعد از دو ساعت فک تکاندن و مخ تیلیت کردن خبر شهادت بدهم؟ نه آقاجان این طرز کار من نیست. صلاح مملکت خویش خسروان دانند! من کارم را خوب فوت آبم.»

    نرود میخ آهنین در سنگ! هیچ طور نمی شد بهش حالی کرد که... بگذریم. حال خودم معطل مانده بودم که به چه زبان و حسی سراغ قاسم بروم و قضیه را بهش بگویم. اول خواستم گردن دیگران بیندازم. اما همه متفق القول نظر دادند که تو – یعنی من – فرمانده ای وظیفه من است که این خبر را به قاسم بدهم.

    قاسم را کنار شیر آب منبع پیدا کردم. نشسته و در طشت کف آلود به رخت چرکهایش چنگ می زد. نشستم کنارش. سلام علیکی و حال و احوالی و کمکش کردم. قاسم به چشمانم دقیق شد و بعد گفت: «غلط نکنم لبخند گرگ بی طمع نیست! باز از آن خبرها شده؟» جا خوردم.

    - بابا تو دیگه کی هستی؟ از حرف نزده خبر داری. من که فکر می کنم تو علم غیب داری و حتی می دانی اسم گربه همسایه چیه؟

    رفتیم و رخت ها را روی طناب میان دو چادر پهن کردیم. بعد رفتیم طرف رودخانه که نزدیک اردوگاه بود. قاسم کنار آب گفت: «من نوکر بنده کفشتم. قضیه را بگو، من ایکی ثانیه می روم و خبرش را می رسانم. مطمئن باش نمی گذارم یک قطره اشک از چشمان نازنین طرف بچکه!»

    - اگر بهت بگویم، چه جوری خبر می دهی؟

    - حالا چی هست؟

    - فرض کن خبر شهادت پدر یکی از بچه ها باشد.

    - بارک الله. خیلی خوبه! تا حالا همچین خبری نداده ام. خب الان می گویم. اول می روم پسرش را صدا می زنم. بعد خیلی صمیمانه می گویم: ماشاءالله به این هیکل به این درشتی! درست به بابای خدابیامرزت رفتی!... نه. اینطوری نه.

    آهان فهمیدم. بهش می گویم ببخشید شما تو همسایه تان کسی دارید که باباش شهید شده باشد؟ اگر گفت نه می گویم: پس خوب شد . شما رکورددار محله شدید چون بابات شهید شده!... یا نه. می گویم شما فرزند فلان شهید نیستید؟ نه این هم خوب نیست. گفتی باید آرام آرام خبر بدم. بهش می گویم، هیچی نترس ها. یک ترکش ریز ده کیلویی خورد به گردن بابات و چهار پنج کیلویی از گردن به بالاش را برد ... یا نه ....

    دیگر کلافه شدم. حسابی افتاده بود تو دنده و خلاص نمی کرد.

    - آهان بهش می گویم: ببخشید پدر شما تو جبهه تشریف دارن؟ همین که گفت: آره. می گویم: پس زودتر بروید پرسنلی گردان تیز و چابک مرخصی بگیرید تا به تشییع جنازه پدرتان برسید و بتوانید زودی برگردید به عملیات هم برسید! طاقتم طاق شد. دلم لرزید. چه راحت و سرخوش بود. کاش من جاش بودم. بغض کردم و پرده اشکی جلوی چشمانم کشیده شد. قاسم خندید و گفت: «نکنه می خوای خبر شهادت پدر خودت را به خودت بگی؟! اینکه دیگه گریه نداره. اگر دلت می خواد خودم بهت خبر بدم!» قه قه خندید. دستش را تو دستانم گرفتم. دست من سرد بود و دست او گرم و زنده. کم کم خنده اش را خورد. بعد گفت: «چی شده؟» نفس تازه کردم و گفتم: «می خواستم بپرسم پدرت جبهه اس؟!» لبخند رو صورتش یخ زد. چند لحظه در سکوت به هم نگاه کردیم. کم کم حالش عادی شد تکه سنگی برداشت و پرت کرد تو رودخانه. موج درست شد. گفت: «پس خیاط هم افتاد تو کوزه!» صدایش رگه دار شده بود. گفت: «اما اینجا را زدید به خاکریز. من مرخصی نمی روم. دست راستش بر سر من.» و آرام لبخند زد. چه دل بزرگی داشت این قاسم .
    رونوشت از وبلاگ www.sahbaschool.parsiblog.com

    کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه 103


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    بی کلام
  • نویسنده : اجمدرضا عابدی:: 85/11/21:: 8:56 عصر


  • نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    بسیجی
  • نویسنده : اجمدرضا عابدی:: 85/11/20:: 3:3 عصر
  • بسیجی یعنی عشق و یعنی ایثار            بسیجی یعنی میدان دار ایمان

    بسیجی جان خود در  کف   گرفته            جواب   نامه   از  حیدر  گرفته


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    مهریه ی حضرت زهرا
  • نویسنده : اجمدرضا عابدی:: 85/11/20:: 11:28 صبح
  • می دونستی این آب مال حضرت زهراست؟
    لب اروند نشسته بودیم . دست هایم را توی آب فرو برده بودم . گفت (( نه ... چطور؟؟)) گفتم دجله و فرات مهریه ی حضرت زهراست ، با سه نهر دیگه ... بعد براش گفتم کجا این را خوانده ام . در یک عملیات غواص رود اروند بودیم ... . پاهایم مثل دو تا چوب خشک دردناک شده بود . این جور وقت ها باید به پشت دراز بکشیم ، پاهایمان را آرام آرام حرکت می دادیم ‍؛ ولی نه تو دو متری کمین عراقی ها . دستم را لای دندانم گرفته بودم . برگشتم ، با ایما و اشاره به حاجی فهماندم چی شده . نگاهش گفت (( می دونی این مواقع باید چه بکنی ...)) می دانستم . باید بی صدا می رفتم زیر آب ، بعد جنازه می آمد روی آب . سرم را زیر آب کردم ؛ یادم آمد این آب مهریه ی حضرت زهراست توی دلم گفتم یا زهرا و گذاشتم آب برود توی دهانم ...
    پاهایم گم شد . پا زدم آمدم روی آب .

     

                                                                                                         خاطره ی یک بسیجی 


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    از یادداشتهای در آمریکا
  • نویسنده : اجمدرضا عابدی:: 85/11/20:: 10:33 صبح
  • بسم الله الرحمن الرحیم
    من تصمیم دارم از این به بعد آدم خوبی باشم ، دست از گناهان بشویم و قلب خود را یکسره تسلیم خدا کنم ، از دنیا و مافیها چشم بپوشم . تنها ، آری تنها لذت خویش را در آب دیده قرار دهم .
    من روزگار کودکی خود را در بزرگواری و شرف و زهد و تقوا سپری کرده ام . من آدم خوبی بوده ام ، باید تصمیم بگیرم که من بعد از این نیز خود را عوض کنم .
    حوادث روز گار آدمی را پخته می کند . حتی گناهان مانند آتشی آدمی را می سوزاند . 

                                                                                          

                                                                                              شهید مصطفی چمران

     

                                                                                                 


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    غذای نذری
  • نویسنده : اجمدرضا عابدی:: 85/11/15:: 6:25 عصر
  • بسم الله الرحمن الرحیم
    مسجد محل نذری می داد .یک بار گرفته بود ‍،دیدم دوباره صف ایستاد و گرفت . شخصی که غذا می داد گفت : مگه نگرفتی ؟ اگر گرفتی برو بذار بقیه بگیرن . گفت : ای بابا حاجی من کجا غذا گرفتم ؟ نوکرتم غذا رو بده برم .غذا که گرفت ، داشت میرفت که جلوشو گرفتم . با تعجب گفتم : تو که غذا گرفتی ؟ چرا دروغ گفتی ؟ گفت : اولا چه دروغی ؟ مصلحتی بود . اگر دوبار دیگه هم بگیرم غذا اضافه میاد ‍، ثانیا غذای امام حسین که دیگه این حرف ها رو نداره ، مفتکیه ، می برم خونه . خیلی ناراحت شدم خیلی راحت کار خودش را توجیه کرد و راحتی خودش و مثلا ثواب را با دروغ انجام داد .البته واقعا آنقدر غذا بو که دوباره بگیرد ، ولی با دروغ ؟ گفتم : همین جواب منفی ندادن و بردن غذا یک دروغ بود که البته مصلحتی هم نبود . حق نداری از گناهی به این بزرگی بگذری و توجیه هم بکنی . خواست حرف بزند که انگشتم را به حالت سکوت روی بینی گذاشتم و خاطره ای از آنهایی که دوست داشت مث آنها باشد برایش گفتم ...

    زمانی که تازه به ریاست ستاد منصوب شده بود ؛ در اولین جلسه مقدمه ای راجع به راستگویی و صداقت بیان کرد . پس از آن اهمیت آمار صحیح را بر شمرد و تاکید کرد اگر آمار درست و صحیح باشد مسئولین جهت برنامه ریزی و برنامه های آینده بهتر تصمیم می گیرند . هنوز نمی دانستم چرا این صحبت ها را می کند تا اینکه ادامه داد : ((اگر غذایی که برادران میدهند کم است و سیر نمی شوند ، به دروغ آمار اضافه ندهند ، راست بگویند . نباید سرباز امام زمان غذای شبه ناک بخورد و به جنگ برود و باعث شکست بشود . من پیگیری می کنم به حدی غذا بدهند که همه سیر بشوند .)) 
    تعجب کردم چون این مرسوم ما بود و فکر نمی کردم دروغ محسوب شود یا گناه داشته باشد . از اتفاق پی گیری این کارها را به عهده ی من گذاشت . وقتی نظر او تحقق یافت ، گفت : (( همین افتخار مرا بس است که در بین دوستان باشم و باعث شوم یک رزمنده حتی یک دروغ آن هم مصلحتی نگوید ))


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    پشت چادر فرمانده
  • نویسنده : اجمدرضا عابدی:: 85/11/14:: 5:49 عصر
  • بسم الله الرحمن الرحیم
    بعد از هیئت، پذیرایی که تمام شد ،ظرف غذا را رها کرد و رفت . صدا زدم : بیا ، برگشت و نشست . گفتم اخوی ! چرا این یه ذره غذا رو گذاشتی و رفتی ؟ گفت : میل ندارم . گفتم چرا ؟ این که چیزی نیست . بخور بعد برو . مثل اینکه حواسش جای دیگری بود . نگاهی به طرف دیگر انداخت و گفت : نه ! مهم نیست . گفتم : تازه چایی هم نیم خورد کردی ، یه قند اضافه هم دور انداختی که زشته ! مثلا هیئت اومدی ثواب جمع بکنی !!؟ همه ی ثواب هات با همه ی اینها از بین رفت که ! انگار اصلا حوصله ی نصیحت گوش کردن نداشت . بلند شد و رفت . نگاهی به قندها کردم یاد چیزی افتادم . د.باره صدا زدم : بیا . با کمی اخم برگشت بالای سرم ایستاد . بلند شدم ، دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم :
    یک بار کنار چادر یکی از فرمانده ی گردانها ، شهید مهدی باکری چند حبه قند پیدا کرد . رفت با دست لرزانش قندها را برداشت ، خاک هایش را فوت کرد ، بردشان پیش فرمانده ی گردان . گفت : ((فلانی ! حق دارم بزنم تو سرت یا نه ؟)) فلانی گفت : (( آخه چرا آقا مهدی ؟ چی شده مگه ؟ کسی خلافی کرده یا ...)) آن چند حبه قند را گرفت جلوی چشمش و گفت : (( اینها پشت چادر تو چی کار می کنه ؟))فلانی گفت :((اینها را ... من ...)) مهدی گفت:((میدانم چه کارت کنم.))همان جا رفت یه دستنویس بلند بالا نوشت ، داد به تمام فرماندهان گردانها ، مازمشان کرد که رعایتشان کنند. آن نوشته بود :(( مواظب باشید خون دوست شهیدتان را با اسراف لگد نکنید. ))
    خاطره که تمام شد سرش را زیر انداخت و یاد قرارش افتاد و به فکر فرو رفت .

     

                                                                                                       


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    یاران بشتابید ! ! !
  • نویسنده : اجمدرضا عابدی:: 85/11/14:: 5:15 عصر
  • بسم الله الرحمن الرحیم
    یاران ! این قافله ، قافله ی عشق است و این راه که به سرزمین طف در کرانه ی فرات می رسد . راه تاریخ است و هر بامداد . این بانگ از آسمان میرسد‏ : الرحیل ، الرحیل . از رحمت خدا دور است که این باب شیدایی را بر مشتاقان لقای خویش ببندد. این دعوت فیضایی است که علی الدوام زمینیان را به سوی آسمان می کشد و ...
    بدان که سینه ی تو نیز آسمانی لا یتناهی است با قلبی که در آن چشمه ی خورشید می جوشد و گوش کن که چه خوش ترنمی دارد در تپیدن : حسین ، حسین ، حسین . نمی تپد بلکه حسین ‍،حسین می کند .
    یاران ! شتاب کنید که زمین نه جای ماندن ، که گذرگاه است ... و مرگ نیز در اینجا همان قدر به تو نزدیک است که در کربلا ، و کدام انسی از مرگ شایسته تر ؟ که اگر دهر بخواهد با کسی وفا کند و از او معاف دارد حسین از من و تو شایسته تر است . الرحیل ، الرحیل ...

                                                           یاران شتاب کنید ! ! !                               سید مرتضی آوینی               

                                                                                                                      


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    چند تا از ما میتونه مثل یه شهید باشه ؟
  • نویسنده : اجمدرضا عابدی:: 85/11/14:: 2:59 عصر
  • بسم الله الرحمن الرحیم
    چند تا از ما میتونه مثل یه شهید باشه ؟
    تقریبا یک هفته مانده بود تا امتحانات و بچه ها معمولا سعی می کنند عقب ماندگی ها در درس هایشان را جبران کنند . یا مروری بر درس های گذشته داشته باشند . ولی این رفیق ما گویا اصلا سراغ درس نمی رفت .
    بیشتر وقتش در هیئت بود و بقیه اش را می دانستم یا استراحت می کند و یا به شکلی دیگر تلف می کند .دیروز هم خیلی دیر آمد مدرسه .موقع برگشتن از مدرسه و رفتن به خانه رفتم طرفش و گفتم : آقای برادر چند وقته که تنبل شدی ها ‍‍! درس که ... ! متوجه موضوع شد و با بی میلی گفت : ول کن بابا ! حداقل توی این چند مدت محرم دیگه درس تعطیله ! کی با این درس ها به جایی رسیده ...؟! واقعا ناراحت شدم . گفتم : بهانه میاری ؟ الکی توجیه می کنی ؟ گفت: نه ! واقعا می گم . یعنی ارزش محرم این قدر نیست که یه مدت کم تر درس بخونی ؟!  با عصبانیت گفتم : این حرف های بی ربط چیه که میزنی ؟تو تنبلی خودت رو می ذاری کم تر درس خوندن و بعد در برابر ارزش های محرم میذاری ؟ در حالی که با یه برنامه ریزی ساده به هر دو می رسی . تو از خودت که بگذری در واقع اون اصله ، پس پدر و مادرت چی ؟ انتظار نائب امام زمان که این همه برای پیشرفت ایران سفارش می کنه چی ؟ از همه ی اینها گذشته تو داری قراری رو که با خودت گذاشتی نقض می کنی ! با تعجب نگاه می کنه و میگه کدوم قرار ؟ چطور مخالفش عمل میکنم ؟ گفتم: بیا این خاطره رو از توی این نشریه بخون تا هم یادت بیاد و هم عمل کنی ...
    یکی از روزها ، در منطقه ی عملیاتی والفجر یک در فکه ، از دور پیکر شهیدی را دیدم که آرام و زیبا روی زمین دراز کشیده و طاقباز خوابیده بود . سال 72 بود و حدود ده سال از شهادتش گذشته بود . از قد و بالای او تشخیص دادم که باید نوجوانی حدود 16_17 ساله باشد . بر روی پیکر ، آنجا که زمانی قلبش نی تپیده ، بر جستگی ای نظرم را به خود معطوف کرد . در گودی محل چشمانش معصومیت دیدگانش را می خواندم . آهسته و با احتیاط که مبادا ترکیب استخوان هایش بهم بخورد دکمه های لباسش را باز کردم . در کمال حیرت و تعجب ، متوجه شدم یک کتاب و یک دفتر زیر لباسش گذاشته بوده . کتاب پوسیده را که با حرکتی برگ برگ آن دستخوش باد می شد ، برگرداندم . کتاب فیزیک بود . کتابی که ده سال با آن شهید همراه بود و در صفحات اولیه ی آن برخی از دروس نوشته شده بود . نام شهید روی دفتر بود . مسئله ای که برایم جالب بود این بود که او قمقمه و وسایل اضافی همراه خود نیاورده بود اما کسب علم و دانش آنقدر برایش مهم بود که در بحبوبه عملیات کتاب و دفترش را با خود جلو آورده تا هرجا از رزم فراغتی یافت ،درسش را بخواند.

     

     

     

     


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
       1   2      >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ---------------------------------------------------
     RSS 
    خانه
    ایمیل
    شناسنامه
    مدیریت وبلاگ
    کل بازدید : 98799
    بازدید امروز : 29
    بازدید دیروز : 0
    ... فهرست موضوعی یادداشت ها...
    عشق به اهل بیت (علیهم السلام)[30] . معارف اسلامی . مناجات با خدا . عارفانه ترین .
    ............. بایگانی.............
    همه چیز من
    حرف دل
    سنن النبی
    ملکا ذکر تو گویم
    خاطره ی عشق
    از دریچه ی علم
    بسیجی یعنی این
    از دریچه ی عشق
    کودکی که خدا را دید
    پهلوان پنبه
    امانتی
    دعا به جای نفرین
    او جسم نیست و هرگز دیده نمی شود
    اقای پاپ فحاش ، مخلصتیم
    آقای ابوالقاسمی
    پنتاگون بی عرضه
    میهمان خدا روی زمین
    محرم موسم غم
    خط سرخ
    خداشناسی
    ویژگی های قرآن
    شیمیایی ها
    جنگ و جای ...
    با یک مگس جهنمی شد !
    زمستان 1385
    پاییز 1385

    ..........حضور و غیاب ..........
    یــــاهـو
    ........... درباره خودم ..........
    با یک عده بسیجی
    اجمدرضا عابدی
    14 سال سن دارم و مشغول به تحصیل می باشم.علاقه ی شدیدی به کامپیوتر دارم و بیشتر از آن به بسیج. امیدورام که همه ی بسیجیان زیر سایه ی امام امت محفوظ باشند.یا علی ( بسیجی )

    .......... لوگوی خودم ........
    با یک عده بسیجی
    .......لوگوی دوستان ........




    ....... لینک دوستان .......
    حضرت استاد بنیسی (ره) و 555 اثرش
    دوست طلبه من؛ محقق بنیسی
    معرفی سایت های برتر

    ............آوای آشنا............

    ............. اشتراک.............
     
    ............ طراح قالب...........