می دونستی این آب مال حضرت زهراست؟
لب اروند نشسته بودیم . دست هایم را توی آب فرو برده بودم . گفت (( نه ... چطور؟؟)) گفتم دجله و فرات مهریه ی حضرت زهراست ، با سه نهر دیگه ... بعد براش گفتم کجا این را خوانده ام . در یک عملیات غواص رود اروند بودیم ... . پاهایم مثل دو تا چوب خشک دردناک شده بود . این جور وقت ها باید به پشت دراز بکشیم ، پاهایمان را آرام آرام حرکت می دادیم ؛ ولی نه تو دو متری کمین عراقی ها . دستم را لای دندانم گرفته بودم . برگشتم ، با ایما و اشاره به حاجی فهماندم چی شده . نگاهش گفت (( می دونی این مواقع باید چه بکنی ...)) می دانستم . باید بی صدا می رفتم زیر آب ، بعد جنازه می آمد روی آب . سرم را زیر آب کردم ؛ یادم آمد این آب مهریه ی حضرت زهراست توی دلم گفتم یا زهرا و گذاشتم آب برود توی دهانم ...
پاهایم گم شد . پا زدم آمدم روی آب .
خاطره ی یک بسیجی